امید عرب

درس شیوه ارایه

امید عرب

درس شیوه ارایه

سفر شمال

بسم الله الرحمن الرحیم


      سلام.داستانو از اونجایی شروع می کنم که اواخر تابستان امسال به عروسی دختر دایی بابام در شهر ساری دعوت شدیم.دختر دایی بابام دانشگاه ساری درس میخوند و همونجا با یه پسر آشنا شده بود و می خواستن با هم ازدواج کنند. این عروسی بهونه ی خوبی شد که بعد از یه سال با خانواده یه سفر خوب به شمال بریم.قرار شد که خانواده ی ما با عموم و پدربزرگ و مادربزرگ و عمه ام با ماشین شخصی به این سفر بریم.ما یه پراید داریم و عموم پژو206 . روز سفر رسید.صبح زود بعد از نماز از شهرمون راه افتادیم به سمت ساری.ناهارو فکر کنم بعد از رد شدن از تهران بود که توی یه رستوران خوردیم و بعد از یکم استراحت و خوندن نماز دوباره راه افتادیم. میخواستیم قبل از تاریک شدن هوا به مقصد برسیم. تقریبا همونجوریم شد. قبل از اذان مغرب رسیدیم به ساری. میخواستیم اول از همه بریم کنار دریا ولی بابام و عموم گفتن که اول بهتره یه سوئیت کرایه کنیم و وسایلمون رو اونجا بزاریم و بعد بریم کنار دریا. اونجا کنارخیابون خیلیا بودن که ویلا و سوئیت کرایه میدادن. دو تا سوئیت رفتیم دیدیم که هم کوچیک بودن و از فضاشون خوشمون نیومد و هم از دریا دور بودن.فکر کنم سوئیت سومی بود که هم به دریا نسبتا نزدیک بود وهم فضای کافی برای سه تا خانواده داشت.قرار شد همونجا رو برای 4 شب کرایه کنیم. راستش ما دو روز زودتر از عروسی راه افتادیم. وقتی که اسباب و وسایلمون رو گذاشتیم تو سوئیت دیگه شب شده بود و اذان رو گفته بودن.نماز مغرب و عشا رو خوندیم و رفتیم کنار دریا. اون شب دریا خیلی با صفا و قشنگ بود.تا حدود ساعت دوازده اونجا بودیم و شام رو هم کنار دریا کباب درست کردیم و خوردیم.بعد از اینکه برگشتیم سوئیت دیگه نصفه شب شده بود وهمگی هم خیلی خسته شده بودیم.

      روز بعد رسید. بابام قبلا راننده آژانس بود و یه بار که مسافر داشت برای ساری بعد از برگشتش از یه غذای محلی به اسم اکبرجوجه خیلی تعریف میکرد و می گفت که واقعا خوش مزه ست. برای ناهار رفتیم همون رستوران که بابام می گفت. تو اون رستوران فقط اکبرجوجه سرو می شد.راستش خیلی هم شلوغ بود. حدود نیم ساعت منتظر بودیم تا بالاخره نوبت ما شد. اکبرجوجه تقریبا همون برنج و مرغ بود ولی مرغش سرخ شده بود واقعا طعم خیلی خوبی داشت که هنوزم مزه اش زیر زبونمه. شب همون روز عروسی بود. شب که شد آماده شدیم که بریم عروسی. عروسی داخل یه تالار بود. حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تونستیم آدرس تالار رو پیدا کنیم.اون تالار عروسی بیشتر از اون که یه تالار عروسی باشه به یه سالن ورزشی بیشتر بهش میومد. اون شب بود که متوجه شدم عروسی شمالی ها خیلی با ما فرق داره. فقط آهنگ های محلی بود. اونم به صورت زنده و توسط اقوام داماد! خب اون شبم گذشت.

      فردای شب عروسی یه مجلس زنونه هم داشتن. ما موندیم خونه و بقیه رفتن مجلس. که تا برگشتن خانوما همه ی ما خواب بودیم.اون روز عمه ام به ما گفت که فردا باید بره مشهد. چون اون مشهد زندگی می کرد. من خیلی ناراحت شدم چون دلم می خواست عمه ام تا آخر سفر کنارمون بمونه . وقت رفتن عمم ک رسید قرار شد که بابام اونو برسونه ترمینال که با اتوبوس بره به سمت مشهد. من و پسر عموم هم رفتیم . اون روز برای من روز خوبی نبود. از یه طرفی عمم رفت که اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه از طرف دیگه هم همون روز یه دعوای درست و حسابی با بابام داشتم سر رانندگی ماشین. رانندگی بلد بودم ولی بابام میگفت که تا گواهینامه رانندگی نداشته باشی نمیزارم رانندگی کنی. راستش قبل از سفر هم چند بار دیگه هم همین مشکلو با بابام داشتم. خب هر جوری که بود اون روز هم گذشت.

      قرار بود دو روز دیگه ساری بمونیم و بغدش برگردیم به شهرمون.چون اواخر ماه شهریور و فقط چند روز مانده به شروع درس و مدرسه بود.

      دو روز آخر هم مثل برق و باد گذشت.بالاخره باید برمیگشتیم.اون روز از حال و هوای همه معلوم بود که هیچ کسی دلش نمیخواد برگردیم ولی خوب مجبور بویم.برای مسیر برگشت پدر و عموم باهم تصمیم گرفتند که از مسیر جاده چالوس برگردیم.من خیلی از قشنگی های جاده چالوس شنیده بودم ولی خب تا حالا اونجا نرفته بودم و بار اول بود ک قرار بود برم اونجا.راه افتادیم که برگردیم.از شانس بد من هم قبل جاده چالوس ترافیک خیلی شدیدی بود که حدود چهار ساعت طول کشید تا روان بشه.از اون شب فقط استرسش یادمه.چون نه تنها شب بود و تو اون گردنه ها بودیم بلکه بارون شدیدی هم گرفته بود که جاده رو حسابی لغزنده کرده بود.

      بالاخره چالوس رو به سلامتی رد کردیم و رسیدیم به کرج.شب رو هم توی یه پارک گذروندیم.صبح صبحونه رو همونجا خوردیم و راه افتادیم به سمت اصفهان.رسیده بودیم نطنز دیگه.همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یه دفعه ماشین بابام خاموش شد.هرکاری هم کردیم روشن نشد.اونجا ماشینو پیش دو سه تا تعمیرکارم بردیم ولی هیچ کدوم نتونستن ماشینو تعمیر کنن.تا این که یکیشون گفت که واشر سرسیلندر ماشین سوخته و به این راحتیا هم نمیشه تعمیرش کرد.بعد دو ساعت معطلی مجبور شدیم ماشینو تا نجف آباد بکسل کنیم.اون روز هم استرس زیادی داشتیم.چون عموم بعضی وقتا یادش میرفت که به غیر از ماشین خودش یه ماشین دیگه رو هم داره دنبال خودش میکشه.پاشو میزاشت رو گاز و اصلا حواسش نبود.واسه همین چند بار مجبور شدیم زنگ بزنیم به موبایلشو بهش بگیم که حواسش باشه.

      بالاخره به هر سختی که بود رسیدیم نجف آباد و بابام بغد از اینکه رسیدیم خونه ماشین رو برد پیش دوستش تا تعمیرش کنه.

    اینم از داستان مسافرت خانوادگی ما به شمال که خاطره ی خوبی برای من شد.